مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
شروع وبلاگشروع وبلاگ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

قشنگترین بهانه زندگیم

خوشگل عمه به دنیا اومد

                                                                                   خوشگل عمه زمینی شدنت مبارک                                         مجتبی جونم امروز صبح ساعت8:14در بیمارستان صارم با وزن 2کیلو 660 گرم و قد 54سانت به دنیا اومد علی جونم خیلی خوشحال بود که داداشش به دنیا اومده ...
28 مرداد 1393

فرشته کوچولوی یک سال و نیمه ما

سلام عشق کوچولوی من قربونت برم که تو فسقل بچه شدی همه دنیای من و بابا میدونی چقدر دوست دارم هرچی فکر کردم نتونستم براش اندازه ای پیدا کنم تو شدی همه دار و ندار ما تو شدی همه زندگی ما تو شدی چراغ خونه ما با نفسهات نفس میکشیم با خنده هات غرق شادی میشیم با گریه هات غصه میخوریم با دردات درد میکشیم خلاصه با وجود تو به معنای واقعی زندگی میکنیم خدارو شاکرم که بزرگترین معجزه اش را قسمت ما کرد جمعه بابایی مامان جون از مشهد برگشتن کلی از دیدنشون خوشحال شدی مخصوصا از دیدن بابایی خیلی ذوق زده شده بودی  عصر که میشه میری پشت پنجره منتظر بابا میمونی وقتی هم که بابا میاد بهش دست میدی بوسش میکنی سلام میکنی افرین پسر مودب خودم ولی ام...
27 مرداد 1393

تولد امیر عباس جون

گل قشنگم دیشب تولد امیر عباس بود که ما هم دعوت بودیم برخلاف تصورم خیلی مارو اذیت کردی تولد تو پارکینگ بود و شما مدام میخواستی بری تو حیاط و حسابی بابارو خسته کردی ولی تقریبا اخر جشن دوباره خوش اخلاق شدی و کلی برای مهمونا نانای کردی  یه اتفاق بدی که چند روز گذشته برای من افتاد این بود که یه ویروس بد گرفتم اولش با بیرون روی شد بعد استفراغ و بدتر از همه استخون درد و تب و لرز نگران خودم نبودم بیشتر نگران این بودم که خدایی نکرده شما نگیری پنج شنبه ظهر بابا منو برد بیمارستان چون حالم خیلی بد بود یه سرم نوش جان کردم و اومدیم خونه تا دیشبم حالم خوب بود ولی دوباره همونجوری شدم شما و بابا هم یکم حالتون بد شده خدا کنه مریضی من به سراغ شما و ...
18 مرداد 1393

مهدی 1سال و 6ماهه ما

                                                                           سلام پسر قشنگم عزیز دل من چند روز گذشته اتفاق خاصی نیفتاد.هرروز شیرینتر از روز قبل میشی خیلی بانمک حرف میزنی جوری که ادم دلش میخواد بخوردت امروز صبح مامان جون و بابایی به همراه خاله فاطمه رفتند مشهد خوش به حالشون انشااله که به سلامتی برن و برگردن امشب هم تولد پسر عمه رقیه هست امیرعباس جشن تولد یک سالگیشه .امیر عباس جون تولدت مبارک این را ...
17 مرداد 1393

یه روز سخت

از صبح شروع میکنم که اعصابم بدجور به هم ریخت امروز صبح بابا مجبور شد بره سرکار که من خیلی ناراحت شدم و یه کوچولو با بابا قهر کردم البته خیلی زود اشتی کردیم قرار بود ظهر بریم خونه مامان جون(مامان من)که نشد در عوض بابایی و مامان جون و خاله فاطمه و زهرا عصر ا مدن خونمون کلی خوشحال شدیم مخصوصا شما که با دیدن بابایی ذوق میکنی دو ساعتی نشستن و رفتن تا اینجاش خوب بود بعد از رفتن بابایی و...بی حال شدی شروع کردی به گریه کردن از تو بعید بود نه غذا میخوردی نه بازی میکردی فقط نق نق کردی فقط هم دستت رو پای چپت همونجا که دیروز واکسن زدیم بود و همش میگفتی پاخ (به پا میگی پاخ)درد شلوارتو در اوردم دیدم بللللله پات ورم کرده قرمز شده مامان بمیره برات انقدر...
7 مرداد 1393

واکسن 18ماهگی

مهدی جونم امروز صبح ساعت 9رفتیم مرکز بهداشت برای زدن واکسن 18ماهگی وای که از چند روز گذشته چقدر استرس داشتم به قول معروف یه وضعیا با بابا با هم رفتیم اولش برای قد و وزن که گذاشتمت زمین شروع کردی به گریه کردن نوبت واکسن شد بابا پاهاتو گرفت منم دستاتو مامان بمیره برات جیگرم کباب شد وقتی میدیدم اونجوری گریه میکنی بابا که بدجور اعصابش به هم ریخته بود اول به پای خوشگلت زد بعد هم دستت قطره فلج اطفال هم داد خوردی ولی بعدش که بابا بغلت کرد دیگه گریه نکردی اومدیم خونه یکم تب کردی قطره استامینوفن خوردی و خوابیدی خدارو شکر تا الان زیاد تب نکردی فقط یه کوچولو پات درد میکنه بعد از افطار هم رفتیم خونه مادربزرگ اخه میخواستن برای عمه عیدی بیارن که کلی ...
6 مرداد 1393

عید فطر مبارک

                                                                                                                                                                      پیشاپیش عید سعید فطر بر همه مسلمانان جهان به خ...
6 مرداد 1393

مهدی 1سال و 6 ماهه

سلام گل پسر خودم  خوشگل مامان یک سال و نیم از بودنت در کنار ما میگذره یک سال و نیم است که خدا یکی از فرشته های نازشو برای ما زمینی کرده و این فرشته ناز شده همه زندگی ما  مهدی جان زندگی با تو زیباتر است وقتی میخندی من و بابایی شاد میشیم حتی شیطنت هاتم شیرینه یک سال و نیم است که چراغ خونه مارو روشن کردی یک سال و نیم است که هرروز خدارو شاکرم به خاطر وجود زیبایت و یک سال و نیم است شدی امید قلب من و بابایی  مهدی جان در یک سال و نیمگیت هزار ماشااله خوب راه میری میدوی یه جورایی از دیوار راست میری بالا کم و بیش حرف میزنی  خیلی بانمک نماز میخونی تا صدای اذانو میشنوی شروع میکنی به نماز خوندن  با ما غذا میخوری...
4 مرداد 1393